پارت پنجم رمان عشق اجباری

بلاخره روز عروسی رسید چه شب با شکوهی بشه امشب.
چند ساعت بعد
عروسی بلاخره تموم شد همه خسته بودیم، هم حال داد هم خسته کننده بود سریع رفتم و گرفتم خوابیدم.
جنی: کای، کای بلندشو از تو آشپزخونه صدا میاد
و کایی که هنوز خواب بود، لگد زدم و
گفتم: هوووووووی عامو صدا میاد از تو آشپزخونه
کای گفت: تو با این لحن صحبت کردنت بترسی؟ فعککک نکنم
بلند شد رفت دید هیچی نیست.
فردا
شب بد و سختی بود همه جا رو نگاه کردیم جوری مامان کای گفت انگار خونموم موش داره همینکه اسمشم میارم تنم مور مور میشه
کای رفت که از خونه مادرش یخ بیاره چون اب نداشتیم
جنی: کااااااااااای کجایییییی موووووش
همینجوری داشت منو نگاه میکرد، کای اومد داخل
گفت: انقد زود دلت برا شوهریت تنگ شده؟
تا موش و دید یه نگاه تو چشکاش کرد و
گفت: مووووووش
جیسو:
قرار بود یه سری وسایل رو برای جنی ببرم، وا این صداش چیه؟ موش؟ خونه جنی و کای موش داره؟
من بچه که بودم با بچه های کوچمون موش میگرفتم بزرگتر شدم موش های خونه رو میگرفتم، سریع رفتم سمت خونشون ای موشای بی حیا زل زدم تو چشای جنی و کای
نیم ساعت بعد
بعد از عملیات موش گیری نشستیم و داشتیم درمورد همین موشا حرف میزدیم که مامان کای
گفت: والا که موشا مثل خودتون بودن کوتوله، تنبل، پر خور
همه زدیم زیر خنده موندم چرا رزی و لیسا انقد دیر کردن قرار بود برن خرید زود بیان.
رزی:
رفتیم یه کافی گرفتیم که ریخت رو لباس دو تا پسر
گفتن:وااای چیکار میکنید؟
منو لیسا که داشتیم از خنده پار میشدیم
گفتیم: باشه بابا پرنسس علی ها
خاستن ادعای قوی بودن کنن که یه دختر از راه رسید هردوشون رو جوری گرفت که از ما عذر خواهی کنن، واااای فهمیدم

ادامه دارد...
دیدگاه ها (۰)

پارت ششم رمان عشق اجباری

پارت هفتم رمان عشق اجباری

پارت چهارم رمان عشق اجباری

پارت سوم رمان عشق اجباری

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط